۰۹:۲۰ – ۳۰ شهريور ۱۴۰۳
پریسا گریوانی شده بود واسطه ازدواج عفت و جلال. داستان به حدود ۲۰ سال پیش برمیگردد. آن زمانی که گریوانی یک دختر ۹ساله داشت و با عفت رئوف در آشپزخانه بیمارستان امام علی (ع) کار میکردند و (جلال اسدی) در توزیع غذای بخشهای بیمارستان کار میکرد.
در همین رفتوآمدهای بین بخش و آشپزخانه، عفت را دید و دل از کف داد. حالا مانده بود که چطور این دلدادگی را مطرح کند؟ از همان موقع پریسا گریوانی نقش خواهر را برایش بازی کرده تا همینالان. همان موقع دلش را به دریا زد آنقدر جلوی آشپزخانه این پا و آن پا کرد.
تا بالاخره زبانباز کرد و منمنکنان گفت: «خانم گریوانی میشود برای من یک کاری کنید؟». جلال قرمز شده بود: «میخواستم راجع به خانم رئوف صحبت کنم. میخواهم بپرسم ایشان مجرد هستند؟» پریسا که انگار تازه متوجه ماجرا شده باشد با لبخند گفت: «بله مجردن.» نفس جلال بالا آمد. با لبخند گفت: «اگر زحمتی نیست. میشود راجع به من باهاشون صحبت کنید؟ من قصدم ازدواج است.» جلال همین که تأیید پریسا را گرفت، در ثانیه غیب شد.
پریسا با عفت موضوع خواستگاری را مطرح کرده بود ولی راستش جلال را خیلی نمیشناختند. فقط چند بار موقع تحویل غذا دیده بودنش و از اخلاق و خصوصیاتش خبر نداشتند. بعد از چند جلسه معاشرت مهر جلال هم به دل عفت افتاد و ازدواج سر گرفت. شیرینی این زندگی با آمدن نیما و نیوشا بیشتر شد.
همه داداش صدایش میکردند
خواهری خانم گریوانی در حق این خانواده آنقدر زیاد بود که بچهها او را عمه میدانستند. سالها گذشته بود. حالا پریسا هم ۲ فرزند داشت. جلال آشپز بود و گریوانی کمکآشپز. رفتوآمدهای خانوادگی انگار دو خانواده را باهم فامیل نزدیک کرده بود. بعد از سالها دو خانواده همدیگر را خوب میشناختند جلال جوری از بچههای آشپزخانه حمایت میکرد که همه داداش صدایش میزدند. داداش فقط لفظ نبود، واقعاً حس حمایتش برای بچهها مثل برادر بود. دلسوز و مهربان.
اینکه میگویند آزار فلانی به مورچه هم نمیرسد مصداقش همین جلال بود. گریوانی تعریف میکند: وقتی آقا جلال برنج دم میکرد، مورچه یا حشرهای را میدید. کفگیر را کنار میگذاشت. مورچه یا حشره را با وسیلهای بر میداشت، میبرد داخل حیاط رها میکرد و بر میگشت سرکارش. به بچهها میگفت: «موجود زنده است گناه دارد.»
داداش جلال سنگصبور همه بود
هر کاری از دستش بر میآمد برای بچههای آشپزخانه انجام میداد. اگر پولی لازم داشتند، بهشان قرض میداد. همهجوره سنگ صبورشان بود.
اگر بچهها کار اشتباهی میکردند، یا مشکلی برای غذا پیش میآمد، با شوخی و خنده به بچهها ایرادشان را میگفت. سرآشپز بود ولی هر کاری روی زمین میماند را خودش انجام میداد اگر میدید، جایی کثیف است، نظافت میکرد. ظرف میشست. فکر نمیکرد که وظیفهاش نیست.
غیرت جلال اجازه نداد۳ خانم تنها در مرز بمانند
برای همه برادری میکرد. برادریاش را برای خانم گریوانی در سفر اربعین پارسال ثابت کرد. جلال برای رفتن به کربلا بالبال میزد. تابهحال نرفته بود و بزرگترین آرزویش رفتن به کربلا بود. عاشق حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) بود. وقتی بهعنوان خادم راهی سفر اربعین شدند، سر از پا نمیشناخت. با اتوبوس به مهران رفتند. به بازرسی مرز که رسیدند، پاسپورت سه تا از خانمها مشکل داشت. رشیدی، فاطمه گریوانی و پریسا گریوانی. اجازه خروج به این ۳ خانم را ندادند. کاروان نمیتوانست معطل شود و باید موکب کربلا را آماده میکردند. قرار شد این سه خانم در مهران بمانند تا مشکل پاسپورتشان حل شود و خودشان به کربلا بیایند. آقا جلال تا قضیه را شنید، غیرتش قبول نکرد رهایشان کند. گفت من نمیروم. اجازه نمیدهم سه تا خانم در شهر غریب تنها بمانند. بچههای کاروان خیلی اصرار کردند آقا جلال راهی شود. این همه مدت لحظهشماری کرده بود که به کربلا برسد. هر چه گفتند قبول نکرد. ۴ روز در موکب بچههای شیروان در مهران ماندند تا مشکل پاسپورت هر ۳ خانم حل شد و راهی کربلا شدند.
وقتی به حرم امامحسین (ع) رسیدند، جلال دیگر کسی را نمیشناخت. بالاخره به حرم رسیده بود. حالش دیدنی بود. تمام مدتی که حرم بودند، گریه میکرد. از شوق دیدن گل دستههای حرم فقط اشک میریخت. به موکب که برگشتند، کوچکترین فرصتی که بین کارهایش پیدا میکرد، برای زیارت به حرم میرفت.
تماسهای تصویری که در ذهن نیوشا ماندگار شد
امسال اربعین هم روزی آقا جلال شد، برای خدمت به زائران امام حسین (ع) به کربلا رفتند و بقیه خانمهای آشپزخانه هم برای پذیرایی از دانشجویان خانم، همراهشان بودند. چند روزی بود که به کربلا آمده بودند و نیوشا دلتنگ پدر شده بود. هر روز تماس تصویری میگرفت، تا صورتش را هم ببیند. وقتی خیلی کار داشت، دلش نمیآمد با نیوشا صحبت نکند. گوشی را روی پخش میگذاشت تا هم به کارش برسد، هم با دخترش صحبت کند. یک روز که با نیوشا صحبت میکرد، از بابا عروسک خواست. عروسکی که چند دست لباس داشته باشد و بشود لباسش را عوض کرد. جلال و احسان راهی بازار شدند. جلال از خانم گریوانی خواست همراهشان برود. میخواست باسلیقه مادرانه برای دخترش عروسک انتخاب کند. بعد خرید عروسک، برای همسرش هم قهوهجوش خرید. نگران همسرش بود که وقتی از سرکار برمیگردد، خسته است. حالا قهوهجوش و عروسک دست پریسا گریوانی به امانت مانده است ولی جلال نیست تا دل دخترش را به دست بیاورد.
چند روزی بود که در کربلا مستقر شده بودند. شنبه بود، بیستم مردادماه. پریسا و بقیه خانمها در موکب در حال استراحت بودند. یکدفعه یکی از آقایان به طبقه بالا دوید و فریاد میزد: «خانمها آماده شوید. باید سریع اینجا را تخلیه کنید. هتل بغلمان آتشگرفته است.» همه باعجله آماده شدند و بهطرف بیرون دویدند. جمعیت زیادی در خیابان بودند. چند ماشین آتشنشانی هم آنجا بود. از بالای ساختمان آتش میریخت. احسان جعفری را دیدند. احسان با دیدن خانمها فریاد زد: «اصلاً طرف هتل نروید. به سمت مقابل فرار کنید.» کمی که دورتر رسیدند، یک نفر را دیدن که از ساختمان آویزان شده است و روی کولر افتاد. فکر میکردند عراقی است. پریسا از احسان پرسید: «آقا جلال کجاست؟» احسان گفت: «آقا جلال در موکب خواب است.» پریسا به امیرعباس، یکی از بچههای آشپزخانه گفت: «برو داخل موکب ببین آقا جلال کجاست؟» امیرعباس رفتوبرگشت. گفت: «داخل موکب نیست.» گریوانی فریاد زد: «حتماً آقا جلال برای کمک به مردم داخل هتل رفته است.» امیرعباس با تعجب گفت: «از کجا میدانید؟» گریوانی گفت: «چون دوبار که در همسایگیشان آتشسوزی شده بود، برای کمک رفته بود. بعید است جایی کمک بخواهند او خودش را جلو نیندازد»
هنوز نمیدانستند چه اتفاقی برای جلال افتاده است. آتشنشانها با برانکارد یک نفر را از ساختمان بیرون آوردند. صورتش سوخته بود و شناسایی نمیشد. دستش را که تکان داد، شناختنش. جلال بود. احسان همراه آقا جلال به بیمارستان رفت.
آن شب یکی از سختترین شبهای عمرشان بود. صحنههایی که در روز دیده بودند را فراموش نمیکردند. خصوصاً چهره سوخته آقا جلال را. بیشتر از همه نگران خانوادهاش بودند. چه کسی جواب نیوشا را میداد؟ پریسا و بقیه خانمهای موکب به حرم رفتند. وقتی به حرم حضرت ابوالفضل رسیدند، هر کدام با زبانی دست به دامان بابالحوایج شدند. پریسا دستش را دخیل ضریح کرده بود، ضجه میزد و میگفت: «یا حضرت ابوالفضل! من فقط شفای برادرم را از شما میخواهم. نخواه که ما شرمنده دختر و همسرش شویم.» اصلاً نمیدانست چهکار کند تا به چشم امام حسین و حضرت ابوالفضل بیاید و دستش را رد نکنند. هر که را میدید با التماس میگفت: «برای سلامتی برادرم دعا کنید.»
جلال همیشه میگفت: «من یک جان دارم، دلم میخواهد آن را برای امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل فدا کنم.» همه زور خود را زدند و دخیل بستند. ولی فقط جلال به چشم امام حسین آمد. آقا حرف دلش را خرید. حالا جلال به آخرین آرزویش رسید.
منبع: فارس