روزهای تعطیل آخر شهریور ماه، فرصتی بود برای جستجوی خاطرات محمد حسین بهجت تبریزی در مرکز ایران زمین، در شهر قم؛ جایی که بخشی از روح و قلب شهریار شعر و ادب، همراه با جسم مادر ماندگار شده است.
در جستجوی خاطرات شهریار، باید تا آن سوی رودخانه قم رفت، جایی که امروز آن را با نام گورستان نو میشناسند؛ جایی که امروز به عنوان «مرقد مطهر کربلایی کاظم کریمی ساروقی» شناخته میشود، به نام کشاورز بیسوادی که با معجزهای، حافظ قرآن میشود و مریدان بسیار مییابد و در این مکان به خاک سپرده میشود.
با این وجود، این مجموعه کهنسال، در دل خود یادگاران ارزشمندی از این سوی کشور دارد، از تبریز.
رسیدن به گورستان نو قم سخت نیست، درست آن سوی حرم مطهر حضرت معصومه (س)، آن سو طر از کوچه زیبایی که به کوچه «حرمنما» معروف است و حرم از هر نقطهی کوچه دیده میشود، پشت هیاهوی بسیار خیابان و لوازم یدکی فروشها و میان عطر فلافل داغ و صدای مردان جوانی که نشسته روی موتور «فُندق» و مهمانپذیر با پارکینگ معرفی میکنند، درب آهنی بزرگ گورستانی است که روزگاری، گورستان جدید شهر بود و از این رو «گورستان نو» خوانده شد. امروز، اما سن و سالی از خودش و گورهای متراکم و بی پایانش میگذرد.
از پیرمرد قرآنخوان سراغ مزار بانویی را میگیرم که برای دیدنش آمدهام. اندکی فکر میکند و با لهجه آشنایی میگوید که از محل آن مزار بیاطلاع است و دیدار مزار دیگری را پیشنهاد میدهد، میگوید اینجا را بدون زیارت و دیدار اهل قبور ترک نکن! به ترکی میپرسم چه کنم و چگونه در این وسعت بی پایان آن مزار را بیابم، که اناقک کوچک مسؤول گورستان را نشانم میدهد.
میهمانان قیامت
از دروازه بزرگ گورستان که با ادعیه فراوان و علامتهای بسیار مزین شده بود، عبور میکنم. از کنار آبسردکنهای اهدایی خانواده متوفیان مدفون در گورستان، از کنار چند بیدمجنون که سایهی نامتراکمی روی گرمای قبل از ظهر قم انداختهاند؛ فضا به قدری بزرگ و متنوع است که آدم را ناچار به ایستادن و دیدن این چشم انداز میکند. پیرمردی با چهره آفتاب سوخته و چشمانی که از پس عینک کهنهاش هنوز تیز و براق است، تسبیح میگرداند، صندلی تاشوی کوچکش را زیر همان سایهی بید میگذارد و دوباره شروع به خواندن میکند: «یاسین؛ وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ؛ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ؛»
دور تا دور فضای وسیع گورستان، اتاقهایی است با مهمانانی که به مقصد قیامت، دنیا را ترک کردهاند. اتاقهایی رنگارنگ، همچون آنها که در دلشان خفتهاند؛ اتاقهایی روشن و آفتابرو، اتاقهایی با گیاهان خودروی بسیار، اتاقهایی با عکسهایی که از آنسوی شیشه خاک گرفتهشان در چشمت زل میزنند، اتاقهایی با پشتیهای خرسک سرخ و قالیچههای تمیز، اتاقهایی با سقف و دیوار در آستانه ویرانی، اتاقهایی…
اتاقک، بالای دهها پله فلزی رو به گورستان است؛ با قفسههایی از ادعیه که وقف گورستان شده اند. پایان پلهها، اما درب بستهی اتاقک و قفل بزرگ روی در خودنمایی میکند. با این وجود، شماره تماسی برای امور ضروری روی در نوشته شده؛ چه امری مهمتر از یافتن مهمانی همشهری در شهری دور؟!
پلاک ۴ هزار و شانزده
هیچ انتظار ندارم کسی پشت خط باشد، اما هست. پیرمردی خوشبرخورد است و با سرعت حرف میزند. باز هیچ امید ندارم در میان هزاران قبر، راهی برای مزار مورد نظرم داشته باشد، اما دارد. میگویم: دنبال مزار «خانم ننه خشکنابی» هستم، و او بدون لحظهای تعلل میگوید: «الان پای اتاقک هستی؟ آنچه پلاک ۳۵ هزار است، سمت چپ را میگیری میروی تا برسی به پلاک ۴ هزار، اندکی بالاتر، پلاک چهار هزار و شانزده!
«او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد،
اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، بامید دیگران
یکروز هم خبر: که بیا او تمام کرد»
تشکر و حیرتم را با دعایی پاسخ میدهد و با همان سرعت تماس را قطع میکند. این مسیری که گفت، یعنی عبور از صدها مزار مختلف که بی هیچ نظمی در حیاط بزرگ گورستان نو خفته اند. عبور از میان سنگهای کنده کاری شده، سنگهای رنگین، سنگهای کاملا پاک شده، سنگهای تنها، سنگهای قیامت…
پلاک ۴ هزار را یافتن که به فواصل تقریبا منظم روی دیوار قبور خانوادگی نصب شده یک امر است و رفتن وسط محوطه و یافتن مزاری که فقط عکس قدیمی آن موجود است، یک امر دیگر. حیران در جایی که هیچ ردیف و ستون و نظمی تعریف نشده، ابعاد شکل همه قبول منحصر به چفرد است و هیچ تابلوی ایستادهای برای راهنمایی وجود ندارد.
قبور وسط حیاط، هر از گاهی پلاک دارند و باقی از همان هم بیبهرهاند.
راهنمای دل
صدای دویدن کودکی که همراه مادرش برای مزاری در همان حوالی آب میبردند، آرامش گرم و تفتیدهی گورستان را خط میزند. هیچ راهی نیست جزء جستجو و اعتماد به راهی که قلب نشان آن را پیش پای آدم میگذارد.
وسط این گرمای و سکوت، شعری ناخودآگاه ذهنم را پر میکند:
«حیدر بابا گویلر بوتون دوماندی، گونلریمیز بیر بیریندن یاماندی، بیر بیریزدن آیریلمایین آماندی …»
اطراف را نگاه میکنم که ناگهان، نوشتهای طلایی رنگ سنگی سیاه، نگاهم را پر میکند؛ تا به مزار برسم، شعر میخوانم و شعر و شعر؛ سنگ سیاه، اما خستگی از تن بیرون میکند؛ اینجا «آرامجای مرحومه مغفوره خانم ننه خشکنابی» است؛ «والده شاعر بزرگ فارسیگوی و ترکیگوی ایران زمین، استاد سید محمدحسین شهریار، که در سی و یکم تیرماه سال ۱۳۳۱ دعوت حق را لبیک گفت و بوسیله شهریار ملک سخن در این محل به خاک سپرده شد.»
و در انتها، نگارنده باز با همان خط طلایی تاکید کرده که: «مادر شهریار تبریز است، شیرزن بود و شیرمردان زاد.»
«در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت…»
روز غمآلود مرگ مادر
مزار مادر شهریار مزاری آرام و بی تکلف است، بانوی که تا چند سال قبل و پیش از یادآوری دکتر شعردوست، زیر سنگی قدیمی خفته بود و جز شعری و جملهای، یادی از او نبود.
خاطرات استاد شهریار از درگذشت و تدفین مادرش بسیار تلخ و دردناک است؛ گویی تمام مسیر تا قم را در خلسهای سنگین و مهآلود طی کرده و در چنین احوالی مادر را به دیار ابدی رسانده.
با این وجود هنوز و همیشه نام شعر و ادب که میآید، پهلو به پهلویش نام شهریار ملک سخن در ذهن مینشیند، شهریاری که کلماتش نه تنها در سالروز درگذشتش، که در هزاران مناسبت دینی و ملی و انقلابی و بومی دیگر هم ورد زبان همگان است و حال بهتر از هر زمان دیگری میشود.
دید شاعر محبوبمان تا چه اندازه مدیون و مرهون مادری بوده که همیشه راهنمایش بوده و با کلامش، او را از شاعری خوش قریحه تا قلهای رفیع تا ادبیات رسانده است.
«حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا، سئللر سولار شاقیلدییوب آخاندا، قیزلار اونا صف باغلییوب باخاندا، سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه، منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه»
اشعار آذری، میراث مادری
اینجا بهترین جا برای خواندن شهرهای شهریار است؛ جایی که صدای آرام شهریار در میان خاطرات نسلهای دیروز و امروز پرخ میزند و آرام در کنار مادر دوزانو روی زمین مینشیند.
شعرهایی که همواره دور وجود مادرش میگردد، که او سنگ بنای تولد این کلمات درخشان و ماندگار را در ادبیات بنا نهاد؛ مادرِ شهریار شیرین سخن است، بانویی که جز زادن محمدحسین، نقشی بی بدیل در نگارش آثار ماندگار شهریار به زبان ترکی داشت.
وقتی از پسرش خواست به زبان مادریاش هم شعر بنویسد و علاوه بر غزلهای درخشان، منظومههای ماندگاری، چون حیدربابایه سلام و سهندیه و خان ننه هم از این رهگذار، زاده و ماندگار شدند.
اینجا فقط مزار خانم ننه خشکنابی نیست، محل تلاقی مهر مادر با کلام فرزندی است که کوهی را به اوج آسمان رسانده و هنوز بعد از سالیان بسیار، از صدای محمدحسین گفتنهای همراه با شوق و نگرانی و امید آکنده است.
غروب رسیده و از ستونهای بلند حرم مطهر، بانگ اذان میآید. وقت خداحافظی با جهان خاموشان گورستان نو است؛ دنیایی که حرفهای بی پایان در دل دارد اگر گوشی برای شنیدن پیدا کند.
اشعار فارسی که در میان متن آمده، بخشهایی از سروده شهریار برای مادر خویش است که با «ای وای مادرم» خاتمه مییابد و به همین نام نیز شهرت دارد.
منبع: فارس