۱۴:۲۷ – ۰۷ شهريور ۱۴۰۳
ناصر کاظمی؛ متولد ۱۳۳۵ در شهر تهران در سال ۱۳۵۶ به جرم فعالیتهای سیاسی و آتش زدن پرچم آمریکا دستگیر شد و همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی و براثر فشارهای داخلی به رژیم پهلوی، با بسیاری از زندانیان دیگر آزاد شد.
در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمد و در اولین مأموریت سازمانی، برای فرونشاندن آشوبهای فرقهگرایانه خوزستان که با پشتیبانی و حمایت سازمان اطلاعات عراق، انجام میشد، به آن استان اعزام شد و پس از پایان آن آشوبها، در خوزستان ماند.
وی سپس به پیشنهاد شهید محمد بروجردی در ۱۷ دی ۱۳۵۸ به پاوه رفت. در این زمان شهر پاوه با فعالیتهای گروههای تجزیهطلب مسلح، از جمله حزب دموکرات و کومله، روزهای پرآشوبی را سپری میکرد، شرایط امنیتی شهر و جادههای مواصلاتی پاوه به نحوی بود که غیر از هلی کوپتر، امکان ورود به شهر برای دیگر وسایل نقلیه میسر نبود.
وی در آن روزهای بحرانی، هم زمان با تصدی مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران، به سمت فرمانداری شهر منصوب شد و فعالیت خود را آغاز کرد و پس از مدت اندکی، فرمانده سپاه پاوه شد.
کاظمی در خردادماه ۱۳۵۹ مجروح شد و دو ماه از صحنههای عملیاتی دور بود. وی در بازگشت دوباره، با فرماندهی هوشمندانه، دقیق و حسابشده، موفق به پاکسازی مناطق نوسود، نودشه، نروی، نیسانه، کله چنار و شمسی در نوار مرزی شد.
موفقیتهای چشمگیر وی سبب شد تا پس از یک سال و نیم به فرماندهی سپاه کردستان در سنندج برگزیده شود و در زمان تصدی این مسئولیت نیز عملیاتهای موفق و مؤثرتری را برای پاکسازی مناطق حساسی همچون جاده بانه به سردشت، کامیاران به مریوان، تکاب به صائین دژ و آزادسازی شهر و سد بوکان انجام داد.
وی به دلیل صبر و شکیبایی، مدارا و دوستی با مردم، عملیاتهای موفق علیه ضدانقلاب و رهانیدن مردم از قید و سلطه گروههای کومله، دمکرات و … از چنان محبوبیتی در میان مردم کردستان برخوردار بود که بسیاری از مردم، نام ناصر را برای نوزادان خود انتخاب میکردند. دوستان و همرزمانش از او بهعنوان فردی هوشمند، بصیر، شجاع، جدی، قاطع و دوستداشتنی یاد م یکنند.
مرید ناصر کاظمی هستم
سردار حسین باقری؛ از فرماندهان مخابرات سپاه در دفاع مقدس روایت میکند: همیشه دلم میخواهد حاج ناصر را کنار بقیه فرماندهان بزرگی که میشناسم، بگذارم. فرماندهان ما اغلب در عملیات قوی بودند. کاظمی در عملیات بانه-سردشت نشان داد که آدم عملیاتی است؛ توی روز، ارتفاع مسطح و شیبدار را راحت بالا میرفت. خیلی قوی بود.
ازنظر فکری و ستادی هم همینطور بود. طراحیهایش برای عملیات عالی بودند. بیخود نبود که صیاد شیرازی میگفت که مرید ناصر کاظمی هستم. هم در بعد طراحی و هم در بعد عملیاتی قوی بود.
هدایت زندانیان به سمت توبه
چشمگیرتر از همهچیز برای من، روحیه جوانمردی، مردانگی، سادگی و بیآلایشی او بود. اصلاً اهل خودنمایی نبود و نمیگفت که من فرمانده سپاه کردستان هستم. آدم متدین و اهل توکلی بود. از آنطرف هم ورزشکار و فوتبالیست درجه یکی بود.
وسط عملیاتها وقتی به شناسایی میرفتیم و به شهر برمیگشتیم، میگفت که به زندان برویم. همیشه با او میرفتم. من همیشه همراهش بودم. انگار که به او چسبیده باشم.
باهم به زندان میرفتیم. او با زندانیها صحبت میکرد. ما یک تیم فوتبال درست کرده بودیم. او به زندانیها گفت که آنها هم یک تیم شوند. تیم ما و زندانیها باهم فوتبال بازی میکردیم. خیلی از زندانیها با دیدن همین رفتارش توبه کردند و پیشمرگ و تواب شدند و در یگان توابین حزبالله در مقابل ضدانقلاب جنگیدند. خیلیهایشان هم شهید شدند. آنها بیشترین نقش را در پیروزی ما در کردستان داشتند.
من فرمانده نیستم!
یکی از مشکلات ما کمبود نیروی انسانی بود. زمان شروع عملیات، بسیجیهایی که از قم آمده و آموزشدیده بودند، بعد از تمام شدن مأموریت سه ماههشان، فشار میآوردند که میخواهند به جنوب بروند؛ چرا که شنیده بودند قرار است عملیات بزرگی در جنوب انجام شود.
یک عده از اینها نیروهای مخابرات بودند و در سه ماه گذشته آموزشدیده بودند و میتوانستند خوب کار کنند. تازه میخواستیم عملیات بزرگ پاکسازی محور بانه-سردشت را انجام دهیم. تا نیروی جدید میرسید، چنین مشکلاتی داشتیم.
با آنها صحبت کردیم، گفتند نه. همشهریشان بودیم، با همان لهجه غلیظ قمی گفتند: نه ما وانمیستیم، باید بریم جنوب، میخوایم بریم.
موضوع را به ناصر کاظمی گفتم. بچههای گردان گفتند، تعداد این افراد زیاد است. اگر بروند، به مشکل برمیخوریم. ناصر همهشان را وسط حیاط مقر سپاه بانه جمع کرد و با آنها صحبت کرد که چنین اوضاعی است و ما نیاز داریم که بمانید. یکی از این بسیجیها که خیلی هم داشمشتی بود، گفت: «نه نمخوایم بمونیم. مگه زوره؟!»
از بچههای پایینشهر قم بود. هیچوقت یادم نمیرود گفت: «فرمانده شدی، زور میگی به ما؟!» ناصر کاظمی گفت: «نه من بهعنوان فرمانده به شما زور نمیگم، اگه میخواستم زور بگم که راحت بهتان زور میگفتم.»
آن بسیجی هی بحث کرد. نمیدانم چهحرفهایی زد که ناصر گفت: «ببین من اصلاً این لباس را از تنم در میارم، من فرمانده نیستم، ببینم تو چی میگی، حرف حسابت چیه.» بعد هم گفت: «من به عنوان فرمانده نمیگم. اینجا به شما نیازه. شما هم آموزش دیدهاید. این عملیات هم سختترین عملیات ماست. شروع یک عملیات بزرگه. اگه الان برید، به مشکل برمیخوریم. هدفم این نیست که به شما دستور بدم، واقعاً به شما نیاز داریم.»
همان لحظه این بسیجی برگشت و گفت: «نه داداش! تو خیلی بحثت با بقیه فرق میکنه. تو خیلی مردی. بچهها همه میدونیم.» همه گفتند: «می مونیم.» نوع صحبت ناصر، دستوری و با امر و نهی نبود؛ خیلی محکم حرف میزد، اما از آنطرف با بچهها شوخی هم میکرد؛ یعنی ضمن شوخی کردن، محکم حرفش را میگفت. آن بچهها همه ماندند که کمک بزرگی برای عملیات بود. این کار کاظمی، مشکل نیروی انسانی بیسیمچیهای خاص را حل کرد.
۱-لطفالله زادگان، علیرضا، عملیات مسلم بن عقیل: روزشمار جنگ ایران و عراق (کتاب بیست و یکم)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۱، صفحه ۱۱۹،
۲-الفتی، سید سعید، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: مخابرات غرب و شمال غرب: روایت: حسین باقری، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۷۹، ۸۰، ۸۱
منبع: ایسنا